خطاب به پروانهها و طلا در مس براهنی بخش بزرگی از نوجوانی من بودند، همانطور که کارگاه شعر و قصهی براهنی و شعر زبان و دههی هفتادی که نام و نفس براهنی در آن دمیده شده بود، جوانی خیلیها بود. من البته ماحصل تحولات دههی هفتاد و شعر زبان را از سال 82 پیگیری کردم . تا پیش از آن نه سنم میرسید نه قدم میرسید . با ” از هوش می” و “نگاه چرخان” همانقدر متاثر شدم و گاه گریه کردم که با مقالات طلا در مس، مثل آن مقالهای که از خالی شدن خیابانها موقع پخش شدن مراد برقی گلایه داشت و تلویزیون را در راستای ترویج تفکر انتقادی نمیدید و غصه میخورد، نه فقط غصهی رمانتیسیسم منسوخ توللی و ضعف اساتید ادبیات و خیلی چیزهای دیگر را . من آن مرد را جدای از تمام حواشی ساختگی یا غیر ساختگی پیرامونش دوست دارم . دو بار دوستش دارم . یک بار برای نوجوانی و حالایم و یک بار برای سرزمینی که او، از آن و برای آن مینویسد. حتی برای نسل بی سن فردایش . اغراق نیست اگر او را جزو اصلی ترین پایه گذاران نقد ادبی و تفکر ادبی در ایران دانست.
اما چرا براهنی اینقدر دشمن دارد؟ سقراط پیش از آنکه جام شوکران را بنوشد خطاب به مردم میگوید : با کشتن من، خرمگسی را که به اندیشیدن وا میداشتتان خواهید کشت. قیاس براهنی با رویکرد خرمگسی سقراطی از جهت صراحت اوست و سوالات بنیادینی که از ادبیات سالهای گذشته پرسیده است . خود براهنی میگوید: نقد ادبی به طور کل دشمنی ایجاد میکند .
او میگوید: در برابر عظمت شعر فارسی که متاسفانه جز در عروض و بدیع قراردادی هیچ گونه معیار درستی برای ارزش گذاری آن وجود نداشت، ارایه نظریه دل شیر میخواست که گاهی از دیدگاه صف کشیدگان کنار گود به نوعی، تنه به نافهمی میزد. نظریه ادبی اصطلاح میخواست و آن اصطلاح تداوم تولید میخواست . همزمانی تولد شاملو و براهنی در 21 آذر از آن جهت که همواره بین این دو چهره نقدها و دعواهای ادبی و ژورنالیستی در جریان بوده شاید غریب به نظر برسد . براهنی در موخرهی خطاب به پروانهها بارها شاملو را خطاب میکند و نیما و شاملو را به عنوان مهمترین شاعران معاصر مورد واکاوی و ارزیابی دقیق و جدی قرار میدهد و در روزنامهها و مجلات نیز بارها به شاملو میتازد و او را محبوس در فراروایتهای تاریخی – اجتماعی میداند . هم او در ساحتی دیگر -در صفحهی 104 کتاب خطاب به پروانهها – شاملو را اینگونه خطاب میکند: ” دو سایه دست به شانه کنار تاریکی من وتوایم که در صفحه ماندهایم” آنوقت خودش و شاملو را دو آوازخوان کور میخواند که بر روی صحنه ایستادهاند و منتظرند پرده برای همیشه بیفتد . این دو ایجاب یکدیگرند، هر چند قرینهی یکدیگر نیستند اما نام هیچ کدام از آنها قرار نیست نام دیگری را بپوشاند . و از اساس انکار ناپذیرند چرا که پس از نیما شاید برجسته ترین چهرهی شعر معاصر احمد شاملو باشد و براهنی در تبیین و بازنویسی و بازتولید این دو چهره سالهاست از جان مایه گذاشته.
میگویم بازنویسی و بازتولید چرا که به قول براهنی نقد ادبی توضیح معنای اثر، تعلیقات، کلیات زبان شناسی یا بیان مراجع نیست. ما ویراستارهای ادبی را با ادبیاتشناسها عوضی گرفتهایم . دو شاعر که تمام زیستشان را معطوف به ادبیات کردهاند هر دو زندان ساواک را تجربه کردهاند، شاملو زمانی دبیر کانون نویسندگان بوده و براهنی رییس انجمن قلم کانادا و هر دو در تالیف و ترجمه و نقد و شعر و روزنامه نگاری عمر و جان خود را گذاشتهاند . این دو مقارناند. اگر چه قرینهی هم نیستند اما در تفاوتشان، و در تعارضشان، پیوسته ایجابی بودهاند برای اعتلای شعر و ادبیات فارسی. در پایان کلام را به براهنی میسپارم که در شعری با عنوان «با احمد شاملو» مینویسد: «دو سایه دست به شانه کنار تاریکی من و توایم که در صحنه ماندهایم و سالن خالی است/ و بچههای گریه که از پشت صحنه سرک میکشند تا ببینند پرده کی برای همیشه میافتد/ دو کور آوازخوان به روی نیمکتی سبز که قبلا درخت بود نزدیک میشوند/ و سازهای زهی خفتهاند از اول شب/ همین/ من و ت
محمد رضا ریاحی